شاينا شاينا ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

ستاره هاى آسمون دل من

پر عطر صلواته فضاى خونمون

يه نفس عميق،ريه هام پر ميشه از بوى مريم،بوى زعفرون دم كشيده،بوى ارد سرخ شده بوى حلواى دستپخت مامان،يه نگاه به انگشتاى چسبناكم و رنگ سياه خرماى تزيين شده يه نفس عميق،بوى مريمو شله زرد و حلوا....يه نفس عميق تر و سنگين تر شدن سينه ...گفتن و شنيدن:ستايش براى خداست كه آسمانها و زمين را آفريد،...او كسيست كه شمارا از گل آفريد...و اجل حتمى نزد اوست؛خدايا پس صبر بده ،بيشتر آرامش بده....يه نفس خيلى عميق و شكستن نفس تو سينم،ميبندم چشممو،........بوى خاك داغ،درد سرُم هنوز تو دستم،سنگينى دخترم تو شكمم،:بگين دخترش بياد خداحافظى.....طفلك چجورى تحمل كنه؟خيلى بهش وابسته بود؟دوقدم لرزون جلوتر..آخى خيلى جوون بود كه....يك قدم ديگه....واى حالا اينا هيچى طفلى آرزو...
11 خرداد 1392

بيستو يك ماهه شدى عسلم

اى خدا صورت نازشو ببين،قربون اون معصوميتت موقع خواب شيطونك مامان،ميخوابى دلتنگ ميشم واسه شيرين زبونيهات كه بگى سمانه و اگه جوابتو ندم يا حواسم نباشه يا از دستت ناراحت باشم بياى با خنده لپمو بكشيو بگى تپل مپلى!!! كه بگ لندين تَمون بيسال(سيدى رنگين كمون رو بذار)،برى جلوى در بالكن بگى:دَل باس،ميشى غَسا(درو باز كن به پيشى غذا بدم)كه برنجارو بريزى زمين و بگيى:ميشى بيا بَخور!!!!اخه لهجت كجاييه دختر؟كه عاشق گوجه سبزى كه ميرى دم در يخچالو ميگى قلقليه سبز!!!كه تا صبح از خواب بيدار ميشى چشم باز نكرده داد ميزنى ددر ددر!!كه متاسفانه همش تو بغلمى تو بيرونو اصلا سوار كالسكه نميشيو اگه هم بخواى راه برى اصلا دستتو به مامان نميدى و منو نگران ميكنى و بايد مث...
4 خرداد 1392
1